|
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه روی تختش دراز کشیده بود و به اتفاقاتی که در مدرسه رخ داده بود، فکر می کرد. به حرفهای بی رحمانه ی نیوشا و به نگاه ها و پچ پچ های کنجکاوانه ی همکلاسهایش. همه و همه مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رد شدند. بنفشه تازه به درستی حرفهای سیاوش پی برده بود. سیاوش، نیوشا را خوب شناخته بود، خوب.... ناگهان به یاد تهدید نیوشا افتاد. نیوشا می خواست شماره ی هر دو نفرشان را پخش کند و بدتر از آن، فواد و پوریا برای سیاوش نقشه کشیده بودند. بهتر بود هر چه سریعتر سیاوش را با خبر کند. به ساعتش نگاه کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. طبق معمول پدرش و سیاوش داخل مغازه بودند. بنفشه با دستان لرزان شماره ی سیاوش را گرفت. نمی دانست چرا اینقدر هیجان زده است. با همین سیاوش بارها و بارها صحبت کرده و حتی سربه سرش گذاشته بود. اما اینبار هیجان، خفه اش می کرد... صدای سیاوش درون گوشی پیچید: الو -سلام سیاوش صدای بنفشه را شناخت: -سلام، چطوری؟ خوبی؟ -من خوبم -چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ تنهایی؟ -آره تنهام -بابات تا ساعت هشت نه شبم نمیاد خونه، نمی ترسی که؟ -نه، نمی ترسم سیاوش خندید: -حالا چرا صداتو اکو می کنی؟ بنفشه گیج شد: -اکو می کنم، یعنی چی؟ -یعنی هرچی من می گم، تو آخرشو تکرار می کنی بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد. سیاوش سکوت بنفشه را که دید، فهمید بنفشه متوجه ی منظورش نشده است: -حالا ولش کن، چی شده بهم زنگ زدی؟ راستی امروز مدرسه رفتی نیوشا رو دیدی؟ چیزی که بهت نگفت؟ چه خوب که سیاوش خودش بحث را به میان کشیده بود، بنفشه نفس عمیق کشید: -سیاوش، امروز بنفشه حرفای بدی بهم زد سیاوش اخم کرد: چی گفت؟ -گفت پوریا و فواد برای تو نقشه کشیدنو می خوان یه بلایی سر تو بیارن سیاوش به خنده افتاد: -چی؟ سر من بلا بیارن، هاهاهاها، خوب دیگه چی گفت؟ -تو نمی ترسی؟ -نه دختر جون، مگه از دو تا جغله هم باید بترسم؟ اونا دو تا واسه یکی مثه تو رستم دستانن، واسه من پهن رخش رستم هم نیستن بنفشه باز هم منظور سیاوش را خوب نفهمید. صدای سیاوش مجال فکر کردن به او نداد: -واسه همین زنگ زدی؟ نگران نباش، هیچ کاری نمی تونن بکنن بنفشه من و من کرد: -خوب چیز، می دونی، یه چیز دیگه هم گفت -دیگه چی گفت؟ -اگه بهت بگم دعوام نمی کنی؟ -نه بگو ببینم چی گفت بنفشه آب دهانش را قورت داد و دل به دریا زد: -سیاوش، من شماره ی تو رو داده بودم به نیوشا سیاوش ابرو در هم کشید: واسه چی دادی؟ -خوب، خوب خودش ازم خواست که شمارتو بدم بهش، -چرا؟ -آخه گفته بود، از تو خوشش اومده سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد. چه می توانست بگوید. بنفشه یک شیطنت کودکانه انجام داده بود. با آرامش گفت: -همش همین بود؟ بنفشه بغض کرد: -سیاوش، نیوشا می خواد شماره ی هر دو تامونو پخش کنه سیاوش لبخند زد: دیگه می خواد چی کار کنه؟ -این کمه؟ شمارمون پخش بشه، همه به ما مزاحمی زنگ می زنن سیاوش با مهربانی گفت: -هیچ کس نمی تونه مزاحم من بشه، نگران نباش، اگه کسی مزاحمت شد، خودم یه خط دیگه واست می گیرم، خوبه؟ -راس می گی؟ -آره، دیگه نگران نباش، آفرین به تو دختر خوب که راستشو به من گفتی، اما دیگه شماره ی کسیو بدون اجازه به یکی دیگه نده، باشه؟ بنفشه احساس آرامش کرد. سیاوش چه مهربان بود. دقیقا مثل همان روز که در ماشین او را در آغوش کشیده بود. اگر به پدرش می گفت حتما او را کتک می زد. اما سیاوش با مهربانی او را، آرام کرده بود. چه مهربانی سیاوش، چه مهربانی..... بنفشه خندید: -باشه دیگه این کارو نمی کنم -آفرین دختر خوب، ببین کارای خوب می کنی همه ازت راضی میشن، خوب همه ی حرفات همین بود؟ -آره، همشون همین بودن -پس حالا که حرفات تموم شده، برو به کارات برس تا منم به کارام برسم -باشه سیاوش، فعلا کاری نداری؟ خداحافظ -خداحافظ سیاوش تماس را که قطع کرد لبخند زد. آرام کردن بنفشه چندان هم سخت نبود. با محبت کردن می توانست دلش را به دست بیاورد. با خودش فکر کرد که اگر پدر می شد، چه پدر مهربانی می شد، به افکارش پوزخند زد. سیاوش اهل ازدواج و بچه دار شدن نبود. سالیان سال بی بند و بار زندگی کرده بود. حتی مادرش هم می دانست که او دور ازدواج یک خط قرمز کشیده است و به همین خاطر برای ازدواج به او فشار نمی آورد. تنوع طلبی اش، مانع از این شده بود که تعهدی در قبال کسی بر عهده بگیرد. سیاوش اصلا اهل ازدواج نبود. اما اگر پدر می شد، پدر مهربانی می شد، اگر پدر می شد..... اگر..... صدای شایان او را به خود آورد: بنفشه بود؟ -آره، بنفشه بود -واسه چی شمارتو بهش دادی؟ بیچاره شدی، باید همش زنگ بزنه مغزتو بخوره، حوصله داریا تو هم سیاوش به شایان نگاه کرد که با بی خیالی چند تکه لباس را تا می کرد و در قفسه می گذاشت. همین روزها سیاوش از دست شایان، مغز خودش را متلاشی می کرد، سرش را به دیوار می کوبید تا مغزش متلاشی شود... ........... بنفشه تماس را که قطع کرد حس خوشایندی داشت، مهربانی سیاوش به دلش نشسته بود. دوست داشت باز هم با سیاوش صحبت می کرد، اما دیگر حرفی برای گفتن نداشت. بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه صدای دلنشینی دارد. وقتی او را به خاطر راستگویی اش تحسین کرده بود، بنفشه احساس غرور کرد. از این به بعد، همه چیز را به سیاوش خواهد گفت. همه چیز را راست و بدون دروغ به سیاوش خواهد گفت.... دیگر از نگرانی چند لحظه ی پیش خبری نبود. و حالا.... نوبت به کار دیگری رسیده بود. بنفشه نمی خواست کثیف باشد. دوست نداشت هرکس که با او دعوا می کند، کثیفی دست و پایش را به رخش بکشد. چشمانش برق می زد. بنفشه حوله لباسی اش را برداشت و به سوی حمام رفت. در دستش همان ژیلت کذایی خود نمایی می کرد. او می خواست دست و پایش شبیه نیوشا شود. فردا در مدرسه می توانست آستینهایش را دو ردیف تا بزند. می توانست دستانش را روی میز قرار دهد تا چشمان نیوشا از حدقه خارج شود. می خواست از ادکلن دویست و دوازده پدرش استفاده کند تا دیگر بد بو نباشد. فردا دماغ نیوشا سوختنی بود. فردا روز حال گیری بود، یک حالگیری دخترانه، یک حالگیری کاملا دخترانه.... .......... نظرات شما عزیزان:
|